داستان سکسی سپیده خوهرزاده خوشگلم

در بیاتوش انواع فیلم و عکس سکس ایرانی و خارجی میتونی پیدا کنی تازه کلی داستان سکسی واقعی هم براتون داریم.

مشاهده داستان‌ها مشاهده فیلم ها

صبح روز 23 اردیبهشت بود توی بالکن خانه ام در کرج نشسته بودم و مشغول خوردن صبحانه و نوشیدن چای بودم که تلفن زنگ زد. خواهر زاده ام سپیده بود. گفت سلام دایی جون. مزاحم شدم؟ پاسخ دادم سلام عزیزم تو هیچ وقت مزاحم نیستی. من همیشه از شنیدن صدای تو خوشحال میشوم. خوبی؟ جواب داد، از نظر جسمی خوبم، ولی از نظر روحی درب و داغون. این مرتیکه پدر من را در آورده و دیشب هم من را تهدید به کتک زدن کرد. من هم از خونه زدم بیرون و آمدم پیش مامان. سپیده دختر بسیار زیبا و خوش اندام و شادابی بود که مردها می میرند که با او باشند. او دو سال پیش ازدواج کرده بود و من چیز زیادی راجع زندگی زناشویی او نمیدانستم. فقط حدس میزدم که زندگی خوبی دارد. صدای خواهرم را شنیدم که به سپیده گفت گوشی را بده به من. و بعد گفت سلام سعید چطوری؟ گفتم سلام سودی (سودابه) جان خوبم. چه خبره؟ سودی گفت این مرتیکه دیشب دوباره مست کرده آمده خونه و بعد از اینکه سپیده اعتراض کرده میخواسته سپیده را بزنه. سپیده هم عقل کرده از خونه زده بیرون. حالا می خواهم بپرسم میتونه سپیده یک مدتی توی خانه تو قایم باشه تا من طلاقش را بگیرم؟
همسرم مینا سه سال پیش از بیماری سرطان از دست رفت. ما بچه ای هم نداشتیم. بنابراین من تنها زندگی میکردم. زندگی بدی نبود. زیاد هم تنها نبودم. تقریبا اغلب دوستان قدیم همسرم دیداری از اتاق خواب من کرده اند. هرکدام به بهانه ای. یکی میگفت این کسی که به تو میدهم کص صدقه ای است. چون میدانم مینا چقدر تو را دوست داشت و نمی خواهم تو کمبود داشته باشی. دیگری با من میخوابید تا از شوهر اوباش و جنده بازش انتقام بگیره. یکی هم رک و راست میگفت من کس دادن را دوست دارم و شوهرم هم دیگر کیرش بلند نمیشود. بنابراین از کیر تو استفاده میکنم. یکی هم میگفت شوهرم از من میخواهد که به تو کص بدهم و بعد برایش تعریف کنم که چطوری من را کردی تا حشری بشود و من را بکند. به هر حال بد نبود و من آن روزها بیشتر سکس داشتم تا زمانی که مینا زنده بود. چون میدانستند که من کیر بی دردسر هستم و گاهگاهی من را به دوستان شان هم معرفی میکردند. تنها مشکلی که داشتم نگه داشتن حساب و کتاب اینکه چه کسی چه موقعی آمده و چه ظرفی آورده. چون بسیاری با خود غذا می آوردند تا این بیوه مرد گرسنگی نکشد. و گاهی نمیتوانستم ظرف را خالی کنم و با خودش پس بفرستم. هر بار که زنی می رفت باید ملافه ها عوض کنم تا بوی همدیگر را استشمام نکنند و همه جا را بگردم تا گوشواره ای یا ماتیکی و چیزی جا نگذاشته باشند.
بهرحال به سودی(خواهرم) گفتم البته که سپیده می تواند پیش من بماند. تو میدانی که من سپیده را خیلی دوست دارم و کودک که بود همیشه می آمد پیش ما. حالا هم من تنها هستم و خانه بزرگ. هیچ مشکلی نیست. بفرستش. سودی گفت امروز بعد از ظهر ساعت 2 از ایستگاه کرج برادرش.
ساعت 2 بعد از ظهر در مترو تهران کرج سپیده از قطار مترو پیاده شد. لباس تنش را شناختم یکی از لباسهای خواهرم بود و یک کمی برایش گشاد بود. و فقط یک ساک دستی کوچک همراهش بود که من حدس زدم مسواک و شورت و جوراب است که امروز صبح خریده است.چشمانش پف کرده بود و معلوم بود که مدتی گریه کرده است. من را که دید مثل پرستو بال در آورد و پرید توی بغلم. صورتش را بوسیدم و درحالیکه زیر بغلم گرفته بودمش او با خود بردم به سمت ماشین. از او پرسیدم آیا احتیاج داری که اول برویم برای خرید لباس؟ گفت نه. برای امشب لباس دارم. خیلی خسته هستم. فردا برویم. در خانه اتاقش را به او نشان دادم. و در حالی که او ساکش را خالی میکرد من با سرعت یک چایی گذاشتم. چایی حاضر شد ولی خبری از سپیده نبود. در باز بود. یک سرک توی اتاقش کشیدم. دیدم به پشت روی تخت افتاده و اشک از روی گونه اش می غلتد و می چکد به گردنش و تخت. رفتم و بغلش کردم. صورتش را بوسیدم و گفتم هی هی. اینجا خانه شادمانی است. هیچکس اجازه ندارد که در این خانه غمگین باشد. پرسید آیا واقعا ممکن است که غمگین نباشم؟ گفتم بله. خواهی دید. حالا بلند شو برویم چایی بخوریم. دیدم یکمی شک در بلند شدن دارد. دستم را انداختم زیرش و مثل پر کاه از روی تخت بلندش کردم. در حالیکه به سینه میفشردمش و او هم دستش را دور گردنم انداخته بود با خود به اتاق نشیمن بردم. در حالی که هنوز در بغلم بود روی مبل نشستم. سرش را گذاشته بود روی سینه ام و خودش را به من می فشارید. پیشانیش را بوسیدم و در حالیکه میخندیدم گفتم اینطوری نمیشود. یا تو باید بلند شوی و چایی بریزی، و یا باید بگذاری که من بلند شوم. وگرنه ما هر دو تشنگی خواهیم کشید. البته چون تو خانم جدید خانه هستی من ترجیح میدهم که تو این کار را بکنی. با تعجب پرسید. خانم جدید خانه؟ همانطور که در بغلم محکم گرفته بودمش گفتم، آره عزیزم. تو خانم دیگری اینجا میبینی؟ این خانه تا هر زمانی که بخواهی خانه تو است و تو در آن فرمانروایی میکنی. یک برق خوشحالی در چشمان و صورتش دیدم. گویی نگرانی ها و وحشت از آینده از صورتش پاک شد. از توی بغلم بلند شد و در حالیکه به سمت آشپزخانه می رفت گفت من جای هیچ چیزی را در این آشپزخانه نمیدانم. گفتم این بهترین زمان است که شروع به یاد گرفتن بکنی.
بعد از نوشیدن چایی به او گفتم که برو لباست را عوض کن و یک لباس راحت بپوش. گفت چیزی ندارم که بپوشم. من از خانه بدون هیچ چیزی فرار کردم. مامان یک مقداری ب من پول داده. فردا میروم خرید. رفتم و از توی کمد مینا که هنوز دست نخورده نگه داشته بودم یک پیژامه آوردم. به سپیده گفتم این مال خاله مینا بود و حالا به تو میرسد. شسته شده و تمیز است. لباس را در آغوش گرفت و کمی بویید. سرش را که بلند کرد در چشمانش اشک حلقه زده بود. میدانستم که مینا را خیلی دوست داشت. رفت توی اتاقش که لباسش را عوض کند. با خودم فکر کردم، الاغ جان، آیا متوجه هستی که چیکار داری میکنی؟ این خواهرزاده بیست و چند ساله تو است و تو یک مرد پنجاه ساله. با بودنش در این خانه دیگر هیچ زنی نمی آید و تمام کس کردن ها تعطیل است. باید شبها کیرت را لای پایت بگذاری و بخوابی. بعد فکر کردم که شاید بتوانی در عوض سپیده را بکنی. یک دختر جوان خوشگل. تو که در زمان جوانی به آرزوی کس مادرش هزار بار جلق زده ای. شاید حالا شانس آورده ای که کس به این باحالی به آغوشت پرتاب شده است. فقط حواست را جمع کن که خرابش نکنی.
وقتی سپیده برگشت، پیژامه مینا تنش بود، یک کمی برایش گشاد بود ولی به تنش میخورد. فکر کردم خوشبختانه هم اندازه هستند و مینا یک اشکاف پر از لباسهای خوب باقی گذاشته که سپیده میتواند استفاده کند. ازش پرسیدم شام چی میخواهی؟ ما چند تا رستوران خوب این دور و بر داریم که می توانم سفارش بدهم برایمان بیاورند. بعد از یک کمی تعارف هیچی و من میتوانم غذا بپزم و تخم مرغ خوب است، بالاخره به توافق رسیدیم که پیتزا بگیریم. شام به سرعت آمد و خورده شد. روی کاناپه لم داده بودیم و داشتیم تلویزیون نگاه میکردیم، ستاره به عادت قدیم ها که همیشه روی من می نشست، روی من دراز کشیده بود. سرش روی سینه من و دستانش دور بدن من بود. گویی مرا محکم گرفته بود که فرار نکنم. من همینطور که به این زن زیبا که روی من افتاده بود نگاه میکردم و از تماس بدن نرم و لطیفش از پشت پارچه نازک پیژامه با بدنم لذت می بردم ناگهان متوجه شدم که کیرم در حال شق شدن است و ستاره که درست رویش خوابیده آن را احساس خواهد کرد. سعی کردم که حواسم را پرت کنم و به یک چیز دیگر فکر کنم, ولی درست برعکس شد و یک دفعه مثل یک لوله آهنی سفت شد. از آن سفت ها که خیلی وقت بود نداشته بودم. ستاره کیر شق من را احساس کرد و با دست گرفتش و با یک نگاه پر از پرسش به من نگاه کرد. گویی آخرین چیزی را که فکر میکرد شق کرد دایی برایش بود. در حالی یک کمی لبخند میزدم و با کمی خجالت به او گفتم متاسفم عزیزم. این دست من نیست. این کار طبیعت است. خواهر زاده یا نه اون کار خودش را میکند. وقتی که احساس میکند که یک زن زیبا، زن خیلی خیلی زیبا، در کنارش است خود را آماده میکند. چه من بخواهم و چه نخواهم. ستاره گفت ببرش پایین. گفتم آنهم دست من نیست. تو که شوهر داشته ای باید بدانی که این دست مرد نیست. با کمی مسخره گفت شوهر من همیشه میگفت تقصیر تو است که آوردیش بالا و حالا هم چه حالش را داری یا نه باید ببریش پایین. گفتم من این حرف را بتو نخواهم زد. ولی روی مبل به اندازه کافی جا نیست و ما مجبوریم روی هم باشیم و بنابراین بدن من عکس العمل نشان میدهد. بگذار بقیه برنامه را از تلویزیون توی اتاق خواب نگاه کنیم. آنجا روی تخت جای بیشتر است. با ناباوری پرسید با هم روی تخت؟ از روی خودم بلندش کردم و چون یک کمی بی تمایل عمل می کرد دوباره از زمین بلندش کردم. همانطور که دستانش دور گردنم بود و من او را به سینه میفشردم در گوشش گفتم در این خانه دو نفر بیشتر نیستند. تو و من. فرقی نمیکند کجا کنار هم باشیم. روی مبل یا روی تخت. بردمش توی اتاق خواب خودم .ما یک تخت خواب بزرگ دو نفره داشتیم، سپیده موقعی که بچه بود چندین بار روی آن تخت بین ما خوابیده بود. آرام گذاشتمش روی تخت. گفت اوووهم. من این تخت را دوست دارم. به او گفتم من هم فقط آدمهایی را که خیلی دوست دارم اجازه میدهم روی این تخت بخوابند. در حالی که هنوز دستانش دور گردن من بود من را پایین کشید و صورتم را بوسید. یک بوسه لطیف و کمی طولانی. من هم صورتم را چرخاندم و لبانش را بوسیدم. نه با فشار و نه خیلی طولانی. هیچ عکس العملی نشان نداد. نه لبانش را باز کرد و نه صورتش را برگرداند. من برای بار دوم بوسیدمش. اینبار لبهایش را باز کرد و با دستش که هنوز دور گردن من بود من را نگه داشت. بوسه سوم دوجانبه بود. ما شروع کردیم لب همدیگر را خوردن. من کنارش روی تخت دراز کشیدم و از هم لب میگرفتیم. من دستم را گذاشتم روی سینه هایش و آهسته نوازش دادم. زیر پیژامه سوتین نداشت. این بیشتر نوازش دادن بود تا مالیدن. من هنوز دلم نمی آمد که با او خشن باشم. او برگ گل من بود و من نمی خواستم آسیبش بزنم. دستش را گذاشت روی دستم و به سینه اش فشار داد. فهمیدم که تحریک شده و میخواهد من سینه اش را محکم تر بمالم. من هم پس از کمی مالیدن سینه ها و بوسیدن بیشتر، دکمه هایش را باز کردم و شروع به مکیدن پستانهایش کردم. آه که چه لطیف و چه زیبا. این اواخر من فقط با زنهای بالای چهل سال و سینه هایی که افتاده بودند سکس داشتم. حالا احساس میکردم که یک دختر شانزده ساله با سینه های سفت کنارم خوابیده است. و از این مورد احساس خجالت میکردم. باید مرتب به خودم یادآوری میکردم که این یک دختر بچه نیست. زنی است که دو سال شوهر داشته و کیر خورده است. فقط چون من او را از بچگی میشناختم و روی دامنم بزرگ شده این احساس را دارم. دستم را به سمت کصش بردم . همین که خواستم دستم را بکنم توی شورتش دستم را گرفت. گفت دایی جون ما نمی توانیم این کار را بکنیم. پرسیدم چرا؟ گفت چون ما دایی و خواهر زاده هستیم. گفتم آه عزیزم. این حرفها را نزن. این حرفها برای کسانی است که می خواهند بچه دارشوند. نه برای ما که فقط داریم به هم عشق می ورزیم. البته دیگر ادامه ندادم. میدانستم که در این مورد حساس است و نمی خواستم که فشار بیاورم و ناراحتش کنم. به خوردن سینه ها و بوسیدنش ادامه دادم. سپیده هم پشت مرا میمالید و کیر من را در دست داشت و بالا و پایین میکرد وبرایم جلق میزد. این باعث حساس شدن کیرم شده بود. نمیخواستم که آبم اینطوری بیاید. بسمت بالا رفتم. شروع کردم به بوسیدن زیر گوشها و گردنش. برای بوسیدن گردن و گوشها باید به روی تنش میخزیدم. سپیده زیر من گیر بود و این دقیقا همانی بود که من میخواستم. دیگر نمیتوانست من را جلق بزند و من بین پاهایش قرار گرفتم. وزنم را روی دستهایم انداخته بودم که به او فشار نباید. همانطور که گوشها و گردن ولبهایش را میخوردم کم کم پایین آمدم روی سینه هایش. سپیده کاملا آرام زیر من خوابیده بود و با صداهای آه آه کوچکی که میکرد معلوم بود چقدر لذت میبرد. در حالی که با دستهایم بدنش را می مالیدم و میبوسیدم آنقدر پایین آمدم تا دهانم روی کصش قرار گرفت. جلوی پیژامه اش کاملا خیس بود. از همون روی پیژامه شروع به خوردن کصش کردم. یکدفعه حالتش عوض شد و پشت سرم را گرفت و دهانم را به کصش فشار داد. منهم ضمن خوردن کصش شروع به پایین کشیدن شلوار پیژامه اش کردم. اعتراضی نکرد. حتی کونش را بالا داد تا شلوار از زیرش رد شود. دوباره برگشتم به خوردن کس ملوسش. پشم هایش کاملن تراشیده بود و لب های کصش باد کرده بود و خیس بود و آماده دریافت کیر. چوچولش هم ورم کرده بود و از بین لب های کصش زده بود بیرون. شروع کردم به لیسیدن لب بیرونی کصش از پایین به بالا. هر بار که به بالا و روی چوچولش میرسیدم آن را بین لب هایم میگرفتم و با زبان با آن بازی میکردم. از روی حرکات بدنش و آه آهش میفهمیدم که چقدر از خوردن کسش لذت میبرد. پس از چند دقیقه یکباره موهایم را محکم در مشت گرفت و کونش را از تخت بلند کرد و کصش را به دهانم فشار داد و آبش آمد و ارضا شد. با خودم گفتم این شماره یک. و هنوز اول شب است. برخاستم و همه لباسهایم را در آوردم. سپیده به پشت دراز کشیده بود، چشمهایش بسته، پاهایش از هم باز و آرام نفس میکشید دوباره به وسط پاهایش برگشتم ، ولی اینبار رویش خوابیدم و کیرم را به سمت کوصش جلو دادم. انتظار داشتم که راحت وارد شوم. ولی خورد به حد فاصل بین سوراخ کس و کون. دوباره تلاش کردم و بازهم همان نتیجه. باوجودی که من کصهای زیادی کرده ام و خوب میدانم چکار میکنم، چون کصها هم مثل کیرها با هم متفاوت هستند، من دقیقا به هدف نمیزدم. سپیده با دست تنه کیرم را گرفت و سر کیرم را گذاشت دم سوراخش و گفت اینجا. گفتم سپاسگزارم عزیزم و فشار دادم. سپیده کاملا خیس بود و آماده پذیرش کیر من. ولی من با زحمت و با عقب و جلو کردن فرو میکردم. در هر عقب و حلو شاید یک سانت فرو میرفت. زنهایی که بچه نزاییده اند و کسشان کش نیامده اغلب تنگ هستند. ولی سپیده خیلی تنگ بود. با خود گفتم این مردک شوهر سپیده باید کیرش قد کیر موش باشد که این دختر اینقدر تنگ مانده. پس از چند دقیقه تلاش به ته رسیدم. البته من هنوز یک کمی از کیرم بیرون بود ولی سپیده دیگر جا نداشت. با خودم گفتم بقیه اش برای دفعات بعد. یک کمی بی حرکت ماندم تا کصش عادت کند. در ضمن از احساس این کس نرم و گرم که کیرم را محکم در بغل گرفته بود و فشار میداد لذت میبردم. گفتم عزیزم تو چقدر تنگی. خندید و گفت دایی جان تو خیلی خر کیری. داری جرم میدی. گفتم نه واقعا. من یک کیر معمولی دارم. حسین باید خیلی کوچولو باشد. گفت هیچ چیز حسین بدرد بخور نیست. گفتم هر موقع که عادت کردی و حاضری بگو که ادامه بدهم. گفت من همین حالا حاضرم. شروع کردم به تلمبه زدن. اولش کم کم و بعد بیشتر و بیشتر. سپیده داغ شده بود. پاهایش را به دور کمر من حلقه کرده بود و من را با فشار داخل خود می کشید. کصش هم جا باز کرد و حالا بقیه کیرم را در خود جا میداد. احساس میکردم که به زودی خواهم آمد. به سپیده گفتم من دارم میام. میخواهی بیرون بکشم و کاندوم بگذارم؟ گفت نه. من روی قرص ضد حاملگی هستم. بریز تو. میخواهم آمدنت را توی خودم احساس کنم. چند دقیقه بعد آبم آمد و باعث شد که سپیده هم همزمان با من بیاید. من در طول روز به قدری تحریک شده بودم که به گمانم یک سطل منی توی سپیده خالی کردم. اینقدر که منی من از بغل های کصش زد بیرون. سپیده من را بوسید و گفت دایی جان من عاشقتم. تا حالا کس به این خوبی نداده بودم. خندیدم و گفتم با آن بز مرده معلوم است. ولی از حالا که تو زن من شده ای هر شب همین برنامه است. برق خوشحالی تو چشمانش درخشید.